چیزمیز chizmiz

از هر چیزی واسه خودت پله درست کن ؛ برای دوباره ایستادن...

چیزمیز chizmiz

از هر چیزی واسه خودت پله درست کن ؛ برای دوباره ایستادن...

چیزمیز      chizmiz

ما دوتا پسر عمو هستیم که با همکاری هم این وبلاگ رو درست کردیم. ما خواهشمندیم برای همکاری و کمک به ما نظرات و انتقادات و پیشنهادات خود را به ما بفرستید، مطالب جالب ارسال شده توسط شما نیز با ذکر نام شما منتشر میشود.

مطالب خود را به صورت نظر خصوصی یا به آدرس ایمیل chizmiz.b@gmail.com بفرستید. ....از دیدار و همکاری شما با این وبلاگ متشکریم....

مدیر وبلاگ

آخرین نظرات

داستانهای کوتاه و خواندنی از امام حسین (ع)

جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ

 چند حکایت کوتاه از دوران کودکی زندگانی پربرکت سیدالشهدا علیه‌السلام:

فاطمه خواب است. حسین گریه می‌کند.

یک دفعه گهواره شروع می‌کند به تکان خوردن. 

صدای لالایی شنیده می‌شود. حسین آرام می‌گیرد.

ماجرا را که برای محمد رسول الله تعریف می‌کنند، می‌گوید:«جبرئیل بوده، جبرئیل امین»

*

*

*

حسین را فاطمه شیر نداد. نه فاطمه، نه هیچ زن دیگری.

وقتی که به دنیا آمد، فاطمه شیر نداشت که به او بدهد.

هیچ زنی هم پیدا نشد که دایه‌اش بشود.

محمد رسول الله انگشتش را در دهان حسین می‌گذاشت.

او می‌مکید و این مکیدن برای دو سه روزش کافی بود.

گوش و خون حسین می رویید از گوشت و خون محمد...

لحمهم لحمی و دمهم دمی ...

*

*

*

حسین زبان باز نمی‌کرد. کمی دیر شده بود.

محمد می‌خواست نماز بخواند؛ تکبیر گفت.

حسین هم خواست بگوید اما نتوانست.

محمد دوباره تکبیر گفت. حسین باز هم نتوانست درست بگوید.

محمد هفت بار تکبیرش را تکرار کرد تا حسین توانست بگوید الله اکبر.

از آن روز هفت تکبیر برای شروع نماز مستحب شد...

*

*

*

پیامبر-ص بچه ای را در راه دید

نشست و او را گرفت و به او اظهار لطف و مهربانی کرد

وقتی علت را جویا شدند فرمود :

من او را دوست دارم چون او فرزندم حسین را دوست دارد

زیرا دیدم وقتی حسین می‌گذشت 

خاک زیر پایش را برمی داشت و بر صورت می‌کشید

و جبرئیل به من خبر داد که او از یاران حسین در واقعه کربلا خواهد بود.

*

*

*

از به دنیا آمدن حسین ع هفت روز گذشته بود که اسماء دوباره بردش پیش محمد ص.

پدربزرگ برای نوزاد گوسفند قربانی کرد و هم وزن موهای سرش نقره صدقه داد.

اسماء باز هم گریه محمد ص را دید این بار طاقت نیاورد. نتوانست نپرسد.

پرسید: این گریه برای چیست؟ هم امروز و هم روز تولد؟

گفت : گریه می‌کنم برای نوه‌ام.

روزی می‌آید که یک عده ستمکار از بنی‌امیه او را می‌کشند...

*

*

*

اسماء نوزاد را پیچیده بود توی یک پارچه سفید.

محمد(ص) نوزاد را از او گرفت.

در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه.

اسمش را گذاشت شبیر... شبیر به عربی می‌شود حسین.

نوزاد، پسر کوچک علی بود و علی برای محمد، مثل هارون بود برای موسی.

شبیر پسر کوچک هارون بود ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی